پیک سبک باران

إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَىٰ رَبِّی ۖ إِنَّهُ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ

پیک سبک باران

إِنِّی مُهَاجِرٌ إِلَىٰ رَبِّی ۖ إِنَّهُ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ

دلنوشته های آرش نوری

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

بقیه الله


خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
ز دام خال سیاهش کسی رها نشود

خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود

جواب ناله ی ما را نمی دهد "دلبر"
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

شنیده ام که از این حرف، یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود

مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضی من دوا نشود

ز روزگار غریبم گشته است معلوم
شفای ما به قیامت بجز رضا نشود…

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۲
آرش نوری

شعری چاپ نشده و جدید که آقای نظری در برنامه غیر منتظره خواندند را تقدیم همه دوستداران ادب می کنیم


موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد

   رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه‌است به شب اما نه

  شب که اینقدر نباید به درازا بکشد

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یکدل شده با عشق، فقط می‌ترسم

هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

زخمی کینه‌ی من این تو و این سینه‌ی من

من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌است

وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۵
آرش نوری

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم           تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود       مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات       در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود       کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد در        نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد        دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی      من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ            چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۴
آرش نوری

گم کرد شبی راه و مسیرش به من افتاد

ناخواسته در تیر رس راهزن افتاد

در تیر رس من گره انداخت به ابرو

آهسته کمان و سپر از دست من افتاد

بی دغدغه بی هیچ نبردی دلم آرام

در دام دوتا چشم دو شمشیر زن افتاد

می خواستم از او بگریزم دلم اما

این کهنه رکاب از نفس از تاختن افتاد

لرزید دلم مثل همان روز که چشمم

در کشور بیگانه به یک هم وطن افتاد

 

درگیر خیالات خودم بودم و او گفت:

من فکر کنم چایی تان از دهن افتاد.



۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۲ ، ۱۹:۳۰
آرش نوری